فکر کن حالا چند سال پیش هست و من دارم پرسه مـی توی رویـاهای لیلا. اهنگ جدی یل یله میدون فکر کن دارم خواب مـی بینم. فکر کن پیش یک روانشناس نشسته ام و دارم اعتراف مـی کنم همـه چهارشنبه های دیوانـه ام را. اهنگ جدی یل یله میدون فکر کن امشب دارم خودم را به منظور چند روز همسایگی با آفتاب آماده مـی کنم.... ازهوای حوالی غروب معلوم هست که امشب از پرواز تهران جا خواهم ماند و باید بازهم مثل روزهای آشفته خدمت، اهنگ جدی یل یله میدون خودم را روی صندلی های آخر یک اتوبوس پیر و خسته بیندازم و یک چشمم بـه کورسوی انتهای جاده باشد و چشم دیگرم بـه کرانـه های تاریک ماه. وقتی فکر مـی کنم امشب یک نفر درون حوالی خیـابان ولی عصر، لحظه بـه لحظه رد سوار مرا مـی پاید خوشحالم و این شادی درون چلچراغان خیـابان های اصفهان بیشتر خودش را نشان مـی دهد. انگار امشب همـه شـهرهای بین راه را آذین بسته اند که تا فردا روزی ، چشم هایم بـه دیدار عزیزی روشن شود کـه چند ماه تمام را بی تاب دیدار او بوده ام.

اتوبوس نارنجی مـهر پیما، امشب درون مـیان خواب و بی خوابی مسافرانش دارد بی قراری های مرا زوزه مـی کشد و انگار سرمست تر از همـیشـه مـی رود که تا مرا درون آغوش مـهربانی بریزد کـه این روزها همـه دین و دنیـای من است.

برای لحظه ای از خوابی کـه نداشته ام بیدار مـی شوم... انگار درنگی چشم های نا آرامم سپیده دمان دلیجان را آرمـیده است... حالا وقتی چشم باز مـی کنم ساعت پنج صبح بـه وقت شب زنده داری های من هست و من پا بـه پایـانی کـه برای نماز، خود را روی سجاده های مسجد قایمـیه قم مـی ریزند از اتوبوس پیـاده مـی شوم. دو رکعت که تا چشم های او راه هست و من مـی توانم پیرهن چاکی این شوق ملموس را درون سرمای زود هنگام دهم شـهریور با تمام وجود احساس کنم. من یک ایلیـاتی آشیـان گم کرده ام....مثل خودم ...مثل خودت...مثل خودش.... مثل همـه ی ما کـه دور افتاده ایم از هوای گرگ و مـیش حوالی ماه.... یک نفر حتما مرا دخیل ببندد بـه آفتاب...دخیل ببند بـه اذان ریخته بر مناره های بنفش آبی صبح.... بـه صدایی کـه از کش کوه بـه جانم مـی ریزد.... من نذر کرده ام چشمـهایم را

 

چه دیر از خواب هزار ساله برخاسته ای لیلا. فردا وقتی بیـایی مـی بینی سکه ی ماه از رونق افتاده است....و مـهربانی ....و لبخند....و حتا چند شاخه گل سرخی کـه دهم خرداد هرسال  به شوق آمدنت باز مـی شد....ما خواب بودیم و آفتاب گذشت....ما خواب بودیم و آسمان یکریز بارید بر تب زمـین... وقتی بیـایی مـی بینی پرنده از اوج افتاده هست در هوای دود و دم گرفته شـهر....آفتاب از برج شکوه افتاده هست در شاخ و شانـه کشیدن های برج و باروها...وقتی بیـایی مـی بینیی نیست کـه با تمام وجود کلاه از سر بردارد....از ته دل بـه تو صبح بخیر بگوید...به غار تنـهایی ات برگرد خاتون بی خلخال این حوالی گمنام...بگذار....زمـین آرزوی یک صبح قشنگ را بـه گور ببرد.....

 

امروز تهرانم....شاید درون یک قدمـی گمکرده تو....شاید دارم از پیـاده رویی مـی گذرم کـه روزی عطر تو درون آن پیچیده است....فکر مـی کنم در مـیدان رازی ، رازی نـهفته است....از ترمـینال جنوب که تا صادقیـه  دارم تو را نفس مـی کشم....احساس مـی کنم دنبال چشمـهای قهوه ایی هستم کـه سال ها پیش مادرم توی فال قهوه ، مژده آمدنش را داده بود....دنبالی کـه سایـه سایـه با من هست با همان روسری گلداری کـه از طراوت باران و بهار رنگ یـافته است....لیلا لیلا لیلا، دستانت را از دستانم جدا مکن ...من سردم است....من توی خیـابان های تهران گم شده ام مـیان بوق بوق ماشین ها و همـهمـه ی آدم هایی کـه لهجه جنوبی مرا نمـی فهمند...دلدادگی های مرا مـی بینند و بروی خود نمـی آورند....مـیدان آزادی دور سرم مـی گردد و من هم هی دور تو ... هی دور تو مـی گردم هر سال....هر ماه ...هر روز.... و بال های سوخته ی مرا اگر ببینی بـه رنگ پروانـه ی آتش بـه جانی ست که 1359 روز تمام بی پروا دور تو گردیده ست.

 

تا بـه خودم مـی آیم دارم پله های هتل آزادی را دوتا دوتا بالا مـی روم. هنوز مثل تهران بار اول، از آها رم مـی کنم و دارم با تقلای تمام خودم را مـی کشم که تا اتاق 406. همانجا کـه تا دقایقی دیگر صدای دلنشین زنگ تلفن، مرا بـه و هلهله وا خواهد داشت."خب بچه بگیر بخواب، تو آخه خواب و آروم نداری؟" من تنـها مـی توانم بـه تصویر مشتاق خودم درون آینـه نگاهی بیندازم و طعنـه های این روح خسته را با لبخندی نادیده بگیرم و همچنان ناصبور، منتظر ثانیـه های معصوم ظهر امروز بمانم.

خیـابان سمـیه حتما چه حالی داشته باشد وقتی تو را گوشـه ی پیـاده رو، گرم درون آغوش مـی گیرد. من سرآسیمـه خودم را از طبقه چهارم ریخته ام توی این خیـابان غریب و دارم درون به درون دنبالی مـی گردم کـه حالا تنـها یک سلام با خط لبهای او فاصله دارم. کلی با خودم کلنجار رفته ام که تا این بار وقتی تو را مـی بینم دست و پایم را گم نکنم. اما انگار کار از این حرف ها گذشته است. گونـه های گل انداخته و لکنت زبانم همـه چی را رو مـی کند. مشکل کار این هست که تو تمام عمرت را گذاشتی روی کشف همـین دقایق دیوانگی و اضطراب آدم ها.

حالا کـه چند خاطره از خواب پریشان دیروز گذشته هست اینجا تنـها تویی و من ... و مـیلیون ها آدمـی کـه دلدادگی های مرا مـی بینند و بروی خود نمـی آورند....تلاطم دریـا را درون چشم های من مـی بینند و چیزی از لهجه جنوبی من نمـی فهمند....راستی اولین چیزی کـه در خیـابان سمـیه از تو پرسیدم چه بود؟.... هیچ یـادم نمـی آید اما انگار یـادم هست کـه گاهی سکوت مـی کردیم و همـه ی گفته ها و ناگفته های مان را درون خاموشی حرف ها، فریـاد مـی زدیم. گاهی چشم های تو آمـیخته با لبخندی شیرین مـی ریخت توی چشم های من و شانـه های لرزانت درون لحظه ای ناخود آگاه لمس مـی کرد شانـه های ویران مرا.

صندلی چوبی هوای ظهر و بازوان بی پروای من کـه مـی رفت زیر سایـه وحشی یک نارون پیر، دلبری های تو را با تمام وجود درون خود ببلعد... روسری تو از اضطراب این حس غریب  روی دست هوا وول مـی خورد وهی سرخ و سفید مـی شد. من ببر گرسنـه ای را مـی مانستم کـه حالا داشت زیباترین غزال سیـاه چشم پارک های تهران را درون خود فرو مـی کشید.

من سردم هست لیلا... من سردم است... من حتا درون هوای دم گرفته مرداد ماه جاده بندرهم هی مـی لرزم. هی تسمـه پروانـه پاره مـی کنم و دور خودم کـه حالا خلاصه ی همـه آتشپارگی های توست مـی گردم. همـه ی این جاده پر پیچ و خم  شاید دارد شوق لحظه هایی را درون کوه و دشت هلهله مـی کند کـه من و تو درون چنارستان های حوالی جاده چالوس دمـی مـی آرامـیم همـه سال های وحشتمان را. اگر چشم های تو سهم من از زندگی نیست بعد چرا اینـهمـه با دردهای غریب من آشناست. اگر آن دو که تا گوی قهوه ای زیبا را روزی زن کولی حوالی "تل گز" توی تقدیر من نریخته بود بعد چرا امروز اینقدر بی تاب آن چشم های سیـاه شیشـه ام.

نازکای تنت را ریخته ای روی تخت چوبی، حاشیـه قلیـان، زیر چنارهای قد برافراشته کرانـه رود. یک آهو رم کن از من ...لحظه ای از چشم های وحشی من بگریز...بنشین روی قالی رنگ و رو رفته ای کـه مرا بـه یـاد رنج های نارنجی مادرم مـی اندازد....خودت را بچسبان بـه دیواره تخت.... که تا سرم  سر بخورد روی سرشانـه هات.... روسری ات را بردار....مرا بیـامـیز با عطر موهات......سرم را بگذار روی داغ نفسهات.... اولین غزل عاشقانـه ات را بریز توی جان من.... شعله ورم کن... فوت کن تمام شمع ها را درون نگاه خاموش من که تا تنـها رودارود جاده چالوس بماند و خلوتی کـه چشم های من و تو را درون این گوشـه از زمـین خدا بـه هم پیوند داده هست .... شانزده سالگی هایت را کلمـه کن....بریزم توی آغوشم....دود کن تمام جانم را....فوت کن عطر تند نعنا را توی بی خوابی چشم های من....

اینـهمـه راه را آمده ام که تا از کان حوالی آب، نشانیی را بگیرم کـه سایـه سایـه با من است. نشانی پروانـه سوز خاکستری را کـه هفت روز تمام دور آتش بجانی های من گردیده است....خسته ام لیلا خسته ام... آخرش دعوامان مـی شود.... آخرش اینـهمـه آفتاب کار دستمان مـی دهد.... که تا کی آوازهامان درون هق هق یک نی لبک چوبی پرپر شود و ما هی به منظور غروب کدامـین ستاره آیـه یـاس بخوانیم.... پیشانی داغ آفتاب را گوشـه چارقد هیچ آسمان خسیسی خیس نخواهد کرد..."ای کاش آسمان مـی دانست کـه کویر هم گاهگاهی بـه لهجه باران گریـه مـی کند."

آب بزن صورتم را.......بیدارم کن از خواب هزار ساله ای کـه بی چلچراغ چشم هایت گذشته است.... آب بریز بر گونـه های بر افروخته ام....آتشم را فرو بنشان.... من تب دارم... آب بزن آتش توفنده ی جانم را....من تنم بـه خواب زمـین آلوده است.... شستشویی کن چشم هایم را با باران... بپاش خنکای سرانگشت هات را بر آتش تنم....گلدار کن پیراهنم را با آبرنگ دستهات... بیدارم کن از خواب مرگی این سال ها با هلهله ی زنگ النگوهات  ... از من بخواه وضو بگیرم....چند سکوت آنطرف تر از رد پاهای تو، حتما سرم را زمـین بگذارم و بگزارم قضای همـه نمازهایی را کـه بی محراب گونگی اساطیری ابروهات گذشته است......

 کفش های مـیرزا نوروزی مرا بپوش و هی بخند.... پا کن توی کفش شاعری دیوانـه... بچرخان تنت را درون چلچراغان چشم های من.... بان دستهایت را بر شکوه نخل ها که تا زمـین بوی لاله و لیمو بگیرد.... بگذار چنارها همـه یکسر دست شوند خواهش تنت را.... بگذار ولولای رود ببیند بی تابی دکمـه های پیراهنت را.... روسری ات را بیـاویز بر هیـاهوی بادها که تا زمـین رنگ گوشواره هات را قاب بگیرد درون خاطره های قشنگ شـهریور....

سرت را بگذار روی زانوهای من. آرام ببند چشم هایت را که تا بشنوی از سکوت ریخته بر خستگی پاهام سی و چند سال رفتن و نرسیدن را. من با همـین پاهای کوفته سی و چند پاییز را که تا تو دویده ام..... سرت را بگذار روی زانوهای من.... حالا دیگر از تکاپو افتاده اند این دو قاصد پیر. خم مـی شوم روی نا هشیـاری تنت مثل آخرین نماز های نشسته مادر بزرگ و آرام مـی بوسم تبرک گونـه هایت  را.... من بوی اذان مـی شنوم از ولولای گوشواره هات.... از سکوت اهورایی ریخته درون خاموش چشمـهات.... طلوع مـی کنم ازپشت سایـه های ریخته بر بلندی مژگانت.... تو سر بر مـی داری و لحظه ای چشم باز مـی کنی .... چشم های خسته ات نیمـه باز دنباله نگاه مرا چشم فرو مـی بندد.... لبخندی کوتاه، تو را مـی ریزد توی آغوش من.... من حالا آنقدر بـه تو نزدیکم کـه صدای بی قراری های تو را از تپش شانـه هایت مـی شنوم....تو را درآغوشم مـی فشارم..... عطر موهایت را با تمام جانم  نفس مـی کشم.....

باید برویم، دارد دیر مـی شود. از جا کنده مـی شویم....از پله ها مـی رویم بالا... بالا و بالاتر ... تو همـیشـه دو پله بالاتری از من... و من همـیشـه چند پله پایین ترم از آسمان بالا... دستهایم را بگیر ...انگشت مـیانی ات را حلقه کرده ام به منظور همـین روزها.....

تهران را پیش رو داریم و خاطره قشنگ امروز را پشت سر...  من نگاهی بـه پایین مـی اندازم.... هنوز  من و تو آنجا آرام سر درون آغوش هم گذاشته ایم... انگار تندیسی از ما ساخته اند آنجا درون خنکای هوای بعد از ظهر جاده چالوس که تا برای همـیشـه این نقطه از زمـین ، گوشـه دلنشین عاشقی های ما باشد....چند ماه دیگر درون برگ ریز آذر، مـی رویم دوباره نگاه مـی اندازیم بـه آن دو فرشته سنگی کـه همـه ی مـهرماه ، غریبانـه یکدیگر را درون آغوش کشیده اند....  باران دی ماه همچنان بی چتر درون آن گوشـه دنج خواهند نشست و تکرار خواهند کرد همـه سال های بی پرنده و باران را

[ آزادی آزادی آزادی....آزادی یـه نفر... آزادی....آقا شما آزادی؟...نـه... مـیریم انقلاب ]

من با تو بزرگ مـی شوم.... پا بـه پای تو دارم قد مـی کشم که تا آفتاب.... ما دقایقی دیگر بـه تهران باز مـی گردیم و من آزادی را دور تو مـی گردم.... برج مـیلاد را از شیشـه ماشین دور تو مـی گردم.... خیـابان خرمشـهر را دور تو مـی گردم...همـه ی دنیـا را دور تو مـی گردم.... شیراز و کهکشان راه شیری را دور تو مـی گردم...

تا بـه خودم مـی آیم مـی بینم داریم بـه انقلاب نزدیک مـی شویم... ثانیـه هایی دیگر، تو از تاکسی پیدا مـی شوی.... من که تا آخر پیـاده رو رد تو را مـی پایم.... اما باز تو را بین هزاران ماشین و آدم گم مـی کنم.... دوباره بـه غار تنـهایی ام برمـی گردم و در اتاق بی روزنـه خودم، منتظر صدای نیمـه شب مـی مانم... سر شب رفته ام چند که تا از خیـابانـهای دور و بر را گشته ام..... خیـابان های بی عبور و مرور طالقانی دلتنگی مرا بیشتر مـی کنند وقتی دیروز پرخاطره اولین دیدار را بی تو مرور مـی کنم.... عطر تو هنوز درون خیـابان های حوالی ایران شـهر پرسه مـی زند.... من حتی مـی توانم گلاب افشان پیراهنت را از گل ریزه های یـاس ریخته از دیوار همسایـه بشنوم....من توی این کوچه بعد کوچه ها دنبال چشم های آشنایی مـی گردم کـه دیروز را با بی تابی های من همراه بود....امشب را با چند خوشـه انگور و دلخوشی صدای زنگ سپری مـی کنم.....چقدر دوازده شب دیر است....چقدر دیر مـی گذرند این ثانیـه های سرد وقتیی درون حوالی هوای نیمـه شب ، چشم به  دلبری های صدای تو دوخته است.... صدای زنگ تلفن، مرا از خلسه خواب کوتاهی کـه دقایقی چشم هایم را ازخلوت اتاق 38 ربوده است  بیدار مـی کند.... من گوشی را بر مـی دارم و تا هوای صبحدمان صدای فرشته ای را خواهم شنید کـه گوشـه ای پشت مبل های خانـه پدری اش  کز کرده هست و دلدادگی های شبانگاه را درون جانم مـی ریزد....

امشب نمـی دانم چه کلماتی بین ما رد و بدل خواهد شد اما خوب مـی دانم کـه بارها و بارها جان عطشناکمان را مـی بریم که تا حواشی سبز جاده چالوس و بر مـی گردیم.... خوب بود لیلا؟.... تو به منظور یک لحظه نگاه مشتاق و خندان مرا بیـاد مـی آوری و هر دو این شیطتنت های آشنا را مـی خندیم.. من روی تخت دراز کشیده ام و اشتهای بازوانم را به منظور یک هماغوشی دیگر با تو درون مـیان مـی گذارم....من خاموش مـی مانم و در سکوت شب، تنـها یک کلمـه بـه آرامـی نجوا مـی شود...

فردا وقتی سر از این خمار مستی بردارم آفتاب بی رمق سیزده شـهریور همـه برج و باروهای تهران بزرگ را زرد و نارنجی کرده است.... من فردا را با شوقی مضاعف از خواب برخواهم خاست.... فردا قرار استی جان مشتاق مرا که تا بالا بلندی های درون بند ببرد.... من حتما بزرگ تر از دیروز باشم وقتی با تو بـه خانـه ظهیرالدوله مـی روم... قرار هست فردا تجریش مرا بـه یک کیک انجیر دعوت کتد.... من حتما خودم را به منظور بی قراری فردا آماده کنم..... من فردا بـه رنگ پیچک های خانـه بی بی  دور تو مـی تابم.... گل های بنفش و صورتی روسری ات،  روی ولولای تنم مـی روید و گرمای تنت مرا بـه شعله خواهد کشید....خودت مـی بینی چه آتشی بپا کرده ای ؟.... دستهایم را بگیر و مرا هفت دور دور سایـه های دنباله دارچشمـهایت  بگردان.... اسپند بسوزان که تا پروانـه های ریخته بر خاکستر باد بـه پرواز درون آیند آتش بـه جانی این لحظه های معطر را.

 

امروز زیباترین شعرم را آورده ام توی ظهیرالدوله، پایین دست خانـه مرمری فروغ نشانده ام . شعری کـه تنـها مـی توانم نام با شکوهش را با شوق تمام تکرار کنم... شعری کـه شاید به منظور همـیشـه مجبور باشم او را سکوت کنم...شعری کـه نباید بخوانم هیچ گاه ازترس چشم های پر از وسواس دور وبر... شعری کـه حالا دیگر کلمـه نیست....آوا نیست... رویـا نیست.... رویـا هست.... شعری کـه پا بـه پای من مـی آید که تا چایخانـه....با من قلیـان مـی کشد و فوت مـی کند عطر دود نعنا را توی صورت من.... شعر شیرینی کـه همـیشـه مژده آمدنش را بـه بچه های غروب سه شنبه داده بودم... شعری کـه مـی تواند که تا آخر دنیـا با من باشد... مـی تواند پیـاده روهای خیس خیـابان را با من بدود...مـی تواند عینک دودی بزند تیرگی دنیـای آدم های حوالی آزادی را .... شعری کـه تهران دود گرفته را بـه رنگ واقعی خودش مـی بیند.... شعری کـه باید زودتر بـه خانـه برسد....شعری کـه آسمان ریسمان کرده هست که که تا حوالی پرسه های نیم شب با من باشد.... شعری کـه دنبال یک اتاق توی طالقانی مـی گردد... شعری کـه مـی تواند راستکی من نباشد...شعری کـه مـی تواند خالی بندی های مرا زودتر از هتل بفهمد...  شعری کـه پچ پچه های توی تاکسی را بر ازدحام قطار کرج - تهران ترجیح مـی دهد... شعری کـه خودش را مـی ریزد توی آغوشم ... سر مـی گذارد روی زانویم و از دیروز های بی رحم تهران مـی گوید.... شعری کـه چند بارکتک خورده هست : اهنگ جدی یل یله میدون یک بار وقتی خواسته هست برود هنر پیشـه بشود... یکبار وقتی کـه دست رد بـه اولین خواستگارش زده است... یکبار وقتی کـه نخواسته هست حسابداری بخواند....یکبار وقتی از دنیـا فقط یک جشن تولد ساده را آرزو کرده است... شعری کـه مرا همـین روزها مـی برد کافی شاپ سارا.... شعری کـه امروزمثل دبیرستانی ها لباس پوشیده است...مثل دبیرستانی ها مرا بـه پارک مـی برد....شعری کـه سیـاه نیست... شعری کـه سپید نیست... شعری کـه خودش فکر مـی کند حتما سپیدتر باشد... شعری کـه کلمـه نیست... خیـال نیست...لیلا نیست....لیلا هست

من آخرین سروده ام را دوست دارم.... من زیباترین شعرم را آورده ام اینجا بـه فروغ نشان بدهم... من چراغی با خودم آورده ام و دریچه ای که تا مردگان بی فروغ این بقعه متروک، دوباره جان بگیرند هلهله آوازهای مرا.... خودم را از خیـابان های درون بند بالا مـی کشم  و در نا بـه هنگام لحظه ای نیلوفری، تنم را مـی تابم دور پیچک های صورتی اندامش....  من امروز بهار را با تمام گل های ریخته بر دامنش بـه آغوش خواهم کشید... من لبهای تشنـه ام را مـهمان باغستان حوالی گونـه هاش خواهم کرد... من همآغوش خواهم شد با توفنده ترین شعری کـه مـی شناسم...شعری کـه تلاوت بوسه هایش را زیر لبان برآماسیده ام احساس مـی کنم....من امروز غروب سختی خواهم داشت.

بگو گلم !....همـه چی را بـه زهرا بگو....بگو بی تابی های مرا....بگو دیوانگی هایم را....اصلا از چی مـی ترسی بگذار عالم و آدم بدانند من و تو باز هم دوز دیوانگی مان بالا رفته است... بـه او بگو...همـه چیز را بگو... بگو من و تو داریم معصومانـه گناه مـی کنیم لجاجت این روزهای زمـین را.... بگو من بلدم گره روسری تو را باز کنم و از باغستان پایین لبهات، گلاب و گیلاس تازه بنوشم... بگو چند وقتی هست که یک پرنده ی قشنگ زیر بلوز صورتی ات لانـه کرده است..... بگو...به اوبگو کـه این روزها درنگ گاه و بیگاه تلفن ، ما را بـه و هلهله وا مـی دارد....بگو برایت آغاسی مـی خوانم... بندری مـی م....ادا درون مـی آورم.... بگو هفت شب تمام  بیدار من بودی....بگو هفت شب تمام  بیمار تو بودم....

 

بالابلند! لحظه ای بایست حناسه های تند سربالایی های دربند را با من.....بایست که تا هر دو نفسی تازه کنیم....بگذار یکبار دیگر دستهای تو را درون دست بگیرم و هفت بار بر بام تهران طواف کنم گونـه های گرسنـه تبدارت را... صدای جیک جیک پرنده ها کـه سکوت خیـابان را بشکند دوباره بـه راه خواهیم افتاد... یک اسکناس آبی را کـه بگذارم توی دست پیرزن همـه چی حل است....من و تو از مـیان همـه روزهای زندگی حالا مـی توانیم، بـه فاصله بی تابی های یک هماغوشی، مال هم باشیم.....

مـی خواهم غزلی را با تو زمزمـه کنم کـه متولد همـین روز هاست...این غزل را تنـها بـه این بهانـه دوستش دارم کـه رنگی از آغوش مـهربان تو دارد. به منظور دیداری دوباره لحظه ها را بـه شماره انداخته ام. سه ماه دیگر شاید درون برگ ریز خزانی زرد، بار دیگر چنارستان جاده چالوس پذیرای بیقراری های من و تو باشد. آن روز بـه چشم های زیبا و سرمـه ریز تو خواهم گفت داستان سرآسیمگی های دلم را. آن روز درون خش خش برگ هایی کـه در پای افشان خرام تو حنا مـی بندد شادمانگی زمـین را، خواهم گفت کـه دلم افتاده مـهر توست.... من درون پای تو مـی ریزم و تو هر هلهله مـی بینی برگ ریزان جانم را.  لیلا لیلا لیلا، سرمستی آمـیخته با اندوه شیرین این خواب ها را مدیون نوازش های مـهربانانـه ی توام :

 

"ظهیرالدوله" مـی د هیـاهوی تن ما را

بغل وا مـی کند  بی تابی  پیراهن  ما را

مرا مـی تابد از نیلوفری های تنت اینجا

تماشا مـی کند  فوج  بـه هم  پیچیدن ما را

تو درون من شعله مـی گیری، من آتش مـی شوم درون تو

تویی کو که تا سرا پا  گر بگیراند  من ما را

نسیم آشنایی دارد از صد باغ گل خوش تر

سرسنگی کـه مـی گیرد بـه حسرت دامن ما را

بدنبال "رهی" مـی گردی از خاموش سنگی که

به آتش مـی کشد دنباله های شیون ما را

من و تو سنگساران کدامـین جرم معصومـیم

که دنیـا بر نمـی تابد کبوتر بودن ما را؟

گره از روسری واکن بخندان باغ را بر من

که مـی خندد زمـین شوق زسر وا ما را

چراغانی بیـار ای ازدحام کوچه خوشبخت

هوای بی فروغ خانـه ی بی روزن ما را

***

اتاقی  گوشـه ی دنج حیـاط چند شـهریور

بغل وا مـی کند تاب و تب پیراهن ما را

به تهران باز مـی گردیم و یک تجریش مـی بیند

چکا چا چاک برق چشم های روشن ما را

 

آبها کـه از آسیـاب بیفتد بـه خانـه بر مـی گردیم آن وقت من خستگی این سفر دور و دراز را درون بی خوابی چشم هایت مـی تکانم که تا بدانی پریشان کدام سمت بارانی ام.....وقتی بـه خانـه برگردیم این شعر نا تمام را با گلوبند بغض هایت بـه دار خواهم آویخت درون مـیدان صبحگاه ....مـیان تردید باد ها و چکمـه های معلق....آن وقت من مـی مانم و سیـاهی چشم هایی کـه تو را خوابهای رنگی خواهد دید....طرحی از کلاغی رنگ رنگی کـه بر شلال موهایت آویخته ای....

 

لیلای شوریدگی های دیرگاه ! امشب آخرین شبی هست که تهرانم. حالا کـه دارم دنباله این خاطرات پریشان را به منظور تو مـی نویسم پاسی از شب گذشته است. سخت بی تاب و بی قرار توام... تصویری از چشم های زیبای تو همـه دارو ندار امروزهای من است... یک جفت کبوتر چاهی عاشق ، درون عمق ناصبورچشم هایت لانـه کرده هست و نمـی توانم از آن نگاه قدسی لحظه ای چشم بر دارم.... بی تابم بانو...بخوان مرا  بـه نام باران...بلند صدا کن نام کوچک مرا...بلند صدا کن نام کوچک مرا که تا قد برج مـیلاد بزرگ بشوم ....تا بلند قد بکشم که تا تو... صدا کن مرا....صدای تو خوب است....

دستهایت را از دستانم جدا نکن....من جان مـی گیرم وقتی سرانگشتان باران خورده ات  مسیر بیقراری مرا از اضطراب تنم لمس مـی کند. دستهایت را دوست دارم حتی وقتی درون تکانـه های  دقایق بدرود  به منظور روز ها و ماه ها از دستهایم جدا مـی ماند. بازوان خسته ام را لمس کن و با من یکی شو درون آخرین ثانیـه هایی کـه به خیـابان توحید نزدیک مـی شویم....راستی کـه چقدر درون چنین لحظاتی ترافیک زیباست....چقدر چشم آدم برق مـی زند وقتی همـه ماشین ها بـه شوق با هم بودن ما زمان را متوقف مـی شوند... من چشم هایم مـی درخشید آنروز مثل وقتی با شوق تمام از مترو مـی گفتم و تو از شور و حال کودکانـه من مـی خواندی اشتیـاق آشکار پسرکی ایلیـاتی را کـه سال ها پیش ، به منظور اولین بار اتوبوس های دوطبقه را درون پاییز مـیدان راه آهن دیده بود.

حالا تو مـی روی و من حتما خسته بـه خانـه برگردم.....توی مترو مجال کوتاهی هست تا دستانت لحظه از بی قراری انگشتانم جدا نماند و من درون این لحظه های تلخ سکوت ، امروز و همـه روز های تلخ و شیرین گذشته را مرور کنم. ها لیلا ها... درون این ثانیـه های سکوت مجال کوتاهی هست تا درون خیـال ، تو را آرام درون آغوش بگیرم و به همـه ی  آدم های دور و بر بگویم کـه جانم بـه جان تو پیوسته است....تو را درون آغوش بگیرم و نگذارم آشوب ترن تورا لحظه از من دور کند...

[مسافران محترمـی کـه قصد ادامـه مسیر بـه سمت ایستگاه صادقیـه یـا دانشگاه علم و صنعت را دارند درون این ایستگاه از قطار پیـاده شده و با توجه بـه تابلوهای راهنما وارد خط 2 شوند]

برایم دست تکان بده وقتی قطارهای شلوغ شرقی مرا از تو دور مـی کنند...مثل وقتی کـه مـی ترسیدم بین شلوغی آدم ها  گمت کنم....مثل وقتی کـه مـی رفتی  و من باران گرفته بودم...مثل وقتی کـه مـی رفتی و هوای دلم بارانی بود..... مـی رفتی و نمـی توانستم درون آن لحظه های بی پروا چشمهایم را بـه سکوت چشمـهایت بدوزم و بگویم شیرین ترین رویـای همـه ی امشب های من

[ ایستگاه بعد، 15 خرداد]

نمـی دانم چطور روزی دلم مـی آید تو را بین اینـهمـه فروردین و اردیبهشت  بگذارم و بروم پی پروانگی های خودم... اما مطمئن باش گل بـه گل با منی ....حتی اگرمن نباشم، دهم خرداد هرسال هست تا فوت کند تمام شمع ها را بر خواب و خاکستر ماه، کـه تنـها کیک بماند و شیرینی خنده هات. اشک هایت را بگذار به منظور حلوپزان خانـه مادربزرگ... به منظور وقتی کـه خستگی های مرا نان و خرما مـی دهند... اما حالا که تا مـی توانی از دلت بگو...هرچه بیشتر از خودت مـی گویی ، من بیشتر خودم را پیدا مـی کنم....هی بیشتر مـی سوزی و من بی پروا تر شعله مـی کشم.

[ایستگاه بعد، خیـام]

پیش از من و تو لیل و نـهاری بوده است    گردنده فلک بر سر کاری بوده است

[ایستگاه بعد، مولوی]

یـار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا    یـار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

[ایستگاه بعد، شوش]

نمـی دانم چرا همـیشـه اینجای قصه کـه مـی رسم بـه یـاد ضیـاء گل خاطره های تو مـی افتم. ضیـاء گل بر تخت بیمارستان پارس یـا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج مـیدهد کـه اینچنین آرام درون چشم های خیس مادر بغض کرده است.....حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را بـه حراج گذاشته باشند....شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامـه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح ، گرد خاک افغان را از چکمـه هایشان مـی زدایند.....شاید هنوز درون گوشـه ای از این خیـابان های شلوغ، چشم های منتظرش همچنان رد اسب و سواری را مـی پاید که از چراغ قرمزهای مـیدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیـاورد:

 سبزه بناز مـی آیـه ، محرم راز مـی آیـه....

 

[ایستگاه بعد، ترمـینال جنوب]

دارم مـی روم امای درون من سر برگردانده هست و تو را نگران است...دارم مـی روم اما پاهایم بـه زمـین چسبیده اند....چه کرده ای با من لیلا.... 

چند روز دیگر، وقتی توی اتاق ساکت خانـه ام این واژه های درد را توی چشم های شیشـه ای رایـانـه مـی ریزم ی نیست که تا تب دیرگاه مرا بی تو فرو بنشاند.... من نمـی نویسم... این سر انگشتهای سر مست منند کـه دارند خاطره چهار دیروز مکرر را مشتاق بر صفحه کلید مـی ند....من اعتراف مـی کنم بـه دیوانگی های خودم.... من اعتراف مـی کنم بـه بی تابی های این روزها...من اعتراف مـی کنم کـه دارم به منظور ساعت شش هر روز لحظه شماری مـی کنم.... من اعتراف مـی کنم کـه دارم بزرگ مـی شوم.

 

پری گلم! دارم مـی روم اما دلم مـی خواهد دومـین غزلی را کـه در همـین روزهای ناصبور شاهد تولدش بودی برایت بنویسم. قول داده بودم بیت های تهران را ضمـیمـه اش کنم کـه نشد. مـی دانم آنقدر خوب و عزیز هستی کـه خامـی این خواب منظوم را از من بپذیری. راستش خیلی از حرف ها توی دلم مانده بود خواستم همـه را بریزم توی این غزل . نمـی دانم شد یـا نـه اما حداقل بـه خاطر تو دوستش دارم چرا که... اصلا خودت بخوان:

 

گفتی نمـی خواهی کـه دریـا را بلد باشی

اما تو حتما خانـه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید درون تب توفان بپیچندت

آن روز حتما ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همـیشـه لهجه اش گرم و صمـیمـی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی کـه بعد از آنـهمـه دلدادگی باید

نامـهربانی های دنیـا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " ...مرد درون باران " کجا مـی رفت

یـا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینـه باشی، پیش آدم ها

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی کـه حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیـا و اما را بلد باشی

من ساده ام نـه؟ ساده یعنی چه؟... نمـی دانم

اما تو حتما سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیـا را بلد باشی

چشمان تو جایی هست بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و رویـا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریـا را بلد باشی

زنگ النگوهات را تهران نمـی فهمد

ای کاش رسم آن طرف ها را بلد باشی

دیروز یـادت هست؟ از امروز مـی گفتم

امروز مـی گویم کـه فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." مـی دانم

اما تو حتما این معما را بلد باشی

 

مـی دانم حالا حالا ها نمـی توانم تو را ببینم اما تنـها بـه شوق روزی کـه از پسین خسته دلگشا بر کویرستان وجودم مـی باری جانم را نوید باران مـی دهم. شیراز من، سال هاست که دستانش را درون هیـات دروازه قرآن بر تو گشوده است. تو خواهی آمد و من دوباره سبز خواهم شد...شکوفه خواهم شد...شکوفا خواهم شد....

سلام شکوفه های باران! سلام شکوفه های بادام ! من اول اسمـی را ابتدای کتاب های دیروزم نوشته ام.... و همـه ی بیت های قشنگی کـه معلم فارسی به منظور بچه های کلاس زمزمـه کرده هست را نوشته ام پای همـین اسم ساده....من ساده عاشق شده ام و نگاهم هی از پنجره کلاس بـه پیـاده رو آن طرف خیـابان مـی افتد....یک نفر هنوز مثل بچه های بیست سال پیش  مرا مـی برد سمت گلخانـه خروجی مترو که تا یک شاخه گل را به منظور عاشقی های این روزهای تو هدیـه بیـاورم.... حالا هی بخند....هی بخند... بهار کـه بیـاید مـی بینی اردیبهشت شیراز با شوقی شبیـه دیوانگی های من، همـه گل های بنفشـه و بابونـه را بپای تو خواهد ریخت... بهار کـه بیـاید یک نفر روی دیوار های کاه گلی حاشیـه حافظیـه مـی نویسد بیقراری هایش را درهیـات کلماتی کـه رنگ و بوی تو دارد و من تنـها مـی توانم سکوت کنم آخرین فال زندگی ام را: سن سیز یـاشا بیلمـیرم... امان از دست تو




[یک فنجان چای داغ - ایمـیل های عاشقانـه من اهنگ جدی یل یله میدون]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 29 Sep 2018 21:04:00 +0000